- پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴ | ۰۱:۲۰
- ۹۲ بازديد
- ادامه مطلب
- ۰ نظر
داستان كوتاه جوجه عقاب اثر گابريل گارسيا ماركز
مجموعه: داستانهاي خواندني (2)
داستان كوتاه,داستان پند آموز,عقاب
كوه بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
يك روز زلزله اي كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.
يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اين كه يك روز كه داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي كردند. عقاب آهي كشيد و گفت: اي كاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز كنم.
مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يك خروس هرگز نمي تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
اما هر موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
تو هماني كه مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي كه تو يك عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فكر نكن
- پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴ | ۰۱:۰۱
- ۱۳۰ بازديد
- ۰ نظر
اي كوفيان من ميروم با قلب خسته
من ميروم در نزدِ آن پهلو شكسته
من را نكشت اين تيغِ زهر آلودِ دشمن
كشته مرا بازوي زهرا... دستِ بست
شهادت امام علي عليه السلام تسليت باد
- چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴ | ۱۴:۲۷
- ۱۵۱ بازديد
- ۰ نظر
داستان آموزنده بازگو كردن راز
- مجموعه: داستانهاي خواندني
هميشه پيتر و جانسون راز دلشون رو به همديگه مي گفتند و براي مشكلاتشون با همديگه همفكري مي كردند و بالاخره يه راه چاره براش پيدا مي كردند. اما اكثر اوقات جانسون اين مسائل رو بدون اينكه پيتر بدونه با دوستاي ديگه اش در ميان مي گذاشت.
وقتي پيتر متوجه اين كار جانسون مي شد ناراحت مي شد اما به روش هم نمي آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت كه حاضر نبود حتي براي يك دقيقه تلخي اين رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همين احترام جانسون رو نگه مي داشت و باز هم مثل هميشه با اون درد دل مي كرد.
سالها گذشت و پيتر ازدواج كرد و رفت سر خونه زندگيش، اما اين رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عميق تر مي شد. يه روز پيتر مي خواست براي يه كار خيلي مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همين اومد و به جانسون گفت من دارم مي رم به طرف شهر، اما اگه امكان داره اين كيسه پول رو توي خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.
جانسون هم پول رو گرفت و رفيقش رو تا دروازه خروجي بدرقه كرد. وقتي داشت به خونه برمي گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع كرد با دوستاش تفريح كردن. هوا ديگه داشت كم كم تاريك مي شد و جانسون با دوستاش مي خواست خداحافظي كنه. اما دوستاش گفتن هنوز كه زوده چرا مثل هر شب نمي ري؟ اونم گفت كه پولهاي پيتر توي خونست و بايد زودتر بره خونه و از پولها مراقبت كنه. خلاصه خداحافظي كرد و رفت. وقتي رسيد خونه سريع غذاشو خورد و رفت توي اتاقش. پولها رو هم گذاشت توي صندوقش و گرفت تخت تخت خوابيد. بي خبر از اتفاقي كه در انتظارش بود.
بله درست حدس زديد. چند نفر شبونه ريختن توي خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح كه از خواب بيدار شد متوجه اين موضوع شد و از ناراحتي داشت سكته مي كرد! تمام زندگيش رو هم اگه مي فروخت نمي تونست جبران پولهاي دزديده شده رو بكنه. از ناراحتي لب به غذا هم نزد.
دم دماي غروب بود كه ديد صداي در مياد. در رو كه باز كرد ديد پيتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتي جانسون ماجرا رو براش تعريف كرد، پيتر به جاي اينكه ناراحت بشه و از دست جانسون عصباني باشه، شروع كرد به خنديدن و گفت مي دونستم، مي دونستم كه بازم مثل هميشه نمي توني جلوي زبونت رو بگيري. اما اصلاً نترس. چون من فكرشو مي كردم كه اين اتفاق بيافته. به خاطر همين چند تا سكه از آهن درست كردم و توي اون كيسه ريختم و اصل سكه ها رو توي خونه خودم نگه داشتم و چون مي دونستم كه كسي از اين موضوع با خبر مي شه و تو به همه مي گي كه سكه ها پيش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود.
الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شايد از دست من و اين رفتارم ناراحت بشي، اما اين درسي برات مي شه كه هميشه مسائلي رو كه ديگران با تو در ميون مي گذارند توي قلبت محفوظ نگه داري و به شخص ناشناسي راز دلت رو بازگو نكني
- دوشنبه ۱۵ تیر ۹۴ | ۰۰:۲۴
- ۹۳ بازديد
- ۰ نظر
شب قدر است بيا قدر بدانيم كمي
- مجموعه: آرامش سبز
خانه دل ز گناهان بتكانيم كمي
شب قدر است بيا قدر بدانيم كمي
خانه دل ز گناهان بتكانيم كمي
شعله افتاده به ملك دلم از فرط گناه
دوست را از دل اين شعله بخوانيم كمي
روح را صيقل آيينه دهيم از دل و جان
آه را تا ملكوتش برسانيم كمي
عهد بستيم و شكستيم بسي كاش! كه ما
بر سر عهد وفادار بمانيم كمي
پوشه از بار گناهان شده پر حجم بيا
رمضان است به آتش بكشانيم كمي
نگذاريم زبانه بكشد دوزخمان
بنشينيم و به اشكش بنشانيم كمي
بنشانيم نهالي به اميد ثمري
چشمه از چشم به پايش بدوانيم كمي
و ارادت بنماييم و بگوييم " الغوث "
ناله را تا به فلك باز رسانيم كمي
امير علي مصدق
- دوشنبه ۱۵ تیر ۹۴ | ۰۰:۱۸
- ۱۳۹ بازديد
- ۰ نظر
جوانان بهشت را سيد است او / اگر تو طالب حلمي ز وي جو
منم محتاج لطف آل اطهر / شفاعت كن اماما روز محشر . . .
ميلاد امام حسن مجتبي مبارك
- پنجشنبه ۱۱ تیر ۹۴ | ۰۵:۳۰
- ۸۹ بازديد
- ۰ نظر