كلام شهدا

كلام شهدا:از زنان و مردان جامعه مي خواهم به حدود الهي و فرامين اسلام و قرآن عمل نمايند.
شهيد محمود اعتصامي

خاطره:روزي هنگام مرخصي به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پايگاه، خانواده‌ام را مقابل
منزل پياده كرده، براي انجام كاري، خواستم بيرون از پايگاه بروم؛ ولي ماشين روشن
نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زيادي هُل بدهم و تا مقابل مسجد پايگاه بكشانم. شخصي
از مسجد بيرون آمد و به من سلام كرد. وقتي فهميد ماشين روشن نمي‌شود، گفت: در ماشين
طناب داري؟ پرسيدم: طناب براي چه مي‌خواهي؟ گفت: مي‌خواهم ماشين را بكسل كنم. گفتم:
شما كه ماشين نداري... گفت: عيبي ندارد، اگر طناب داري، به من بده. بعد از آنكه
طناب را گرفت، يك سرش را به ماشين و سر ديگرش را به كمر خود بست و ماشين را كشيد.
من از اين جريان ناراحت شدم و خيلي اصرار كردم كه آن كار را نكند؛ ولي نتوانستم
مانع او بشوم. به هر ترتيب تا مسافتي ماشين را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروي
سواري و نظامي كنار ما ايستاده‌اند و همگي به آن شخص مي‌گويند: «جناب سرهنگ! سلام،
كمك نمي‌خواهيد»؟ وقتي ديدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته،
داخل جوي آب افتادم. ايشان مرا بيرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوي آب رفتي؟
مي‌خواهي شنا كني؟ من با ترس و خجالت گفتم: ‌جناب سرهنگ! ببخشيد، شما را نشناختم!
گفت: به من نگو جناب سرهنگ، من هم آدمي مثل تو هستم. وقتي از ايشان اسمش را پرسيدم،
گفت: برادر كوچك شما، عباس بابايي هستم. تا گفت عباس بابايي، فهميدم فرمانده پايگاه
است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگي توأم با ترس، از عرق خيس شد...   شهيد عباس بابايي
منبع : راوي: حميد احمدي، ر.ك: سروهاي سرخ، ص206 ـ204

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.